فرهنگ امروز/ سانتاگو زابالا: امروزه هر کسی درباره اهمیت و نقش فلسفه تحلیلی چون و چرا کند، گویی آژیر خطر را در ساختمان دموکراسی ما، فرهنگ ما و دانشگاههای ما به صدا درآورده است. در این هنگام، بیدرنگ به فرد شکاک حمله میکنند، به نظریه او، به موقعیت آکادمیک او، شاید هم به شخصیت او. این اتفاق برای من و بسیاری از فیلسوفان قارهای دیگر، در اوضاع و احوال گوناگونی پیش آمده است و البته به هیچ وجه آزارم نمیدهد. فقط چنین وضعی مایه تاسف است. کتابها، جستارها و مقالاتی که آژیر را به صدا درآوردهاند، در صدد بیتوجهی به فلسفه تحلیلی نیستند بلکه صرفا میخواهند به همه گوشزد کنند که فلسفه تحلیلی تنها شیوه فلسفهورزی نیست. دغدغه من وجهی تعلیم و تربیتی دارد (با فرض اینکه برنامه فلسفه تحلیلی در دانشگاهها سیطره دارد)، وجهی سیاسی دارد (با فرض اینکه رویکرد فلسفه تحلیلی امپریالیستی است)، و همچنین وجهی حرفهای دارد (چون در آکادمیها فضای محدودی برای فیلسوفان قارهای هست). نکته مهم اینست که اجازه نداریم تعمیم دهیم و طعنهآمیز سخن بگوییم، کاری که بخش ضروری فلسفه ورزی است و جیانی واتیمو و اسلاوی ژیژک در کارهای خود چنین کردند. مشکل ما این نیست که جورج دبلیو بوش در سال ۲۰۰۴ از جان سرل تجلیل کرد(با اعطای نشان علوم انسانی ملی به او) یا اینکه دولت برای تحقیقات فیلسوفان تحلیلی دیگر پژوهانه پرداخت میکند، بلکه مشکل اینست که این پژوهانهها را کمتر به دیگر مکاتب فلسفی پرداخت میکنند. به هر حال فیلسوفان نباید فقط پشت میز دفتر خود در دانشگاه بنشینند و مفاهیم را تحلیل کنند، آنها باید با محیطهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی پیرامون خود درآمیزند، کاری که جودیت باتلر، پیتر اسلاترژیک و سایمون کریچلی، طی چندین سال، به نحو احسن انجام دادند. البته درست است که یک فیلسوف باید از موضع فلسفی خود دفاع کند، اما در این داستان، حقیقت یا نیکنامی مهم نیست. در فلسفه و به طور کلی در علوم انسانی، هرگز درست گفتن یا در جبهه برحق تاریخ بودن مهم نیست بلکه ارائه تفسیر متفاوت مهم است، تا به
بیان ریچارد رورتی «گفتگو ادامه داشته باشد». شاید همین گفتگو بود که دیگر فیلسوف بزرگ آمریکایی، آرتور دانتو، را برانگیخت تا بر «ارزش وِل کردن» تاکید کند. به گفته او، «عدم توافق فلسفی مهم نیست» چون «مهم اینست که بتوانیم دوباره از جای دیگری آغاز کنیم». اما برای آنکه دوباره از جای دیگری آغاز کنیم، نه تنها باید بر متافیزیک غلبه کرد، متافیزیکی که برخی فیلسوفان تحلیلی به آن مشغول هستند، بلکه باید بر رویکرد امپریالیستی فلسفه تحلیلی، رویکردی که ژاک دریدا بیانش کرد، نیز غلبه کرد. نباید تعجب کرد که همین فیلسوف فرانسوی -از اولین کسانی که آمال سیاسی فلسفه تحلیلی را نشان داد- بود که با رویکرد ساختارشکنی، مدام این آژیر را به صدا در میآورد. شاید همین کار او سبب شد گروهی از فلاسفه تحلیلی، در سال ۱۹۹۰ بکوشند دانشگاه کمبریج را قانع کنند که تقدیر از آن استاد فرانسوی کاری نادرست بوده است. وجه مثبت آژیر خطر فلسفه تحلیلی، این بود که به نحوی غیر مستقیم موجب شد افرادی با دغدغه تعلیم و تربیت فلسفی، تکثر فلسفی و سبک فلسفی گرد هم آیند. تفکیک تحلیلی/قارهای وقتی ظهور میکند که این سه ویژگی دستخوش رتبه بندی، محدودیت و تحمیل شوند. مایکل ماردر به درستی میگوید که اگر کسی نگران شود مبادا رتبه بندی دپارتمانها و تحمیل سبکهای فلسفی به رشته فلسفه آسیب بزند، «به حواشی این حرفه رانده میشود» و طوری با او رفتار میشود که گویی مشغول مسائل فلسفی کم اهمیتی شده است. به حاشیه راندن این اهالیِ قارهای آکادمی و بها دادن به کارورزی علمی در رویکردهای حل مساله در منطق صوری و نمادین، هم موجب میشود علاقه دانشجویان به تکثر فلسفی محدود شود، هم منجر میشود به اینکه ارزش رشته را دانشگاهها تعیین کنند نه فیلسوفانی که در دانشگاهها درس میدهند. رویکرد رتبه بندی جمعی، موجب شد دانشجویانی که علاقمند به نظریه فمینیستی، هرمنوتیک، یا مطالعه درباره حیوانات هستند، چندان راغب نباشند تا نزد متخصصانی چون امی الن، جورجیا وارنک، یا متیو کالارکو تحصیل کنند، چون این متخصصان در دانشگاههایی که رتبه بالایی دارند، تدریس نمیکنند. در این اوضاع که رابطه شاگرد و استاد را رتبه دانشگاه تعیین میکند نه علاقه دانشجو، چگونه دانشجویان میتوانند شاگرد فیلسوفان باشند (مثلا آنطور که کانت شاگرد مارتین کنوتزن، گادامر شاگرد هایدگر، جودیت باتلر شاگرد موریس ناتانسون بود)؟ معضل مشابهی برای اساتید پیش میآید. به جای اینکه از آنها بخواهند برای نوشتن و انتشار کتاب پژوهش کنند(همانطور که اغلب فیلسوفان در تاریخ فلسفه چنین کردهاند)، به آنها اجبار میکنند که نتایج تحقیقات
خود را در مقالات منتشر کنند(همچون دانشمندان علوم تجربی). آدورنو در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، تذکر داد که ناچاریم موسیقی را قطع کنیم تا زمانش به اندازه زمان نوارهای ال پی کارخانهای شود. امروز هم باید توجه کنیم که فلاسفه ناچارند کتابها را کوتاه کنند تا مقاله شود و در چارچوب شرایط کارخانههای رتبه بندی شده تولید ژورنال بگنجد. این معضلات فقط در حیطه تعلیم و تربیت و پژوهش نیست، بلکه در حیطه سبک هم وجود دارد. به هر حال وقتی از دانتو پرسیدند چرا در دهه ۱۹۶۰ نیچه تدریس کرد، او در پاسخ نه تنها بصیرتهای فلسفی نیچه را تذکر داد بلکه گفت «او مثل یک شارح، به سبک اغلب فلاسفه تحلیلی، نمینوشت». اگر بازگو کردن این گفتهی طعنهآمیز، آژیر خطر را به صدا در آورد، آنگاه باید گفت شکاف میان فلاسفه تحلیلی و قارهای همچنان باقی است و به هر کسی که موافق دانتو باشد(مثل من)، حمله خواهد شد. خلاصه اینکه، گری گاتینگ(فیلسوفی که نزد من بسیار محترم است)، اخیرا گفته است «شکاف قارهای/تحلیلی تنها وقتی بر طرف میشود که متفکران برجسته قارهای واضحتر بنویسند»؛ بر خلاف او، عقیده من اینست که این شکاف وقتی بر طرف میشود که رویکرد امپریالیستی فلسفه تحلیلی کنار رود و بقیه سبکها در معرض هجوم، نادیده گرفتن، و مهمتر از همه حاشیه نشینی نباشند و بتوانند نمود یابند و تعلیم داده شوند.
موخره مترجم درباره یادداشت
سانتیاگو زابالا در یادداشت خود، اشاره به تمامیت خواهی فلسفه تحلیلی در فضای آموزشی آمریکا میکند. این معضلی مهم است که نظام آموزشی یک کشور، بر مبنای میزان هماهنگی متفکران با سبک و سیاق فلسفی خاصی، متفکران را رتبهبندی کند. اما به عقیده من تنها وجهی که این یادداشت را برای ما مهم میکند، همین نکته است.
آنچه یادداشت زابالا درباره وضع فلسفه تحلیلی در آمریکا میگوید، از این حیث که درباره فلسفه تحلیلی یا درباره فضای تنگ تفکر در آمریکا است، برای تفکر ما اهمیتی نخواهد داشت. در ایران فلسفه تحلیلی مبنای رتبهبندی اساتید نیست. در ایران همه به یک میزان در کار مسخره کردن یکدیگر مشارکت میکنند. فلسفه تحلیلی در ایران چنان جایگاهی ندارد که بتواند در نظام آموزشی اعمال قدرت کند و هنوز محدودیتی برای دانشجویان فلسفه از این حیث وجود ندارد. حتی تا چند سال قبل، خود فلسفه تحلیلی در دانشگاهها محدودیتهای اینچنینی داشت. پس حرف زدن درباره این قبیل مسائل به وضع فلسفه تحلیلی در ایران ربطی نخواهد داشت. اما ربط این مسائل به وضع تفکر در فضای دانشگاهی ایران اینست که نشان میدهد اِعمال قدرتی که از جنس قدرت سخن و تفکر نباشد، چگونه طی سالیان ممکن است منجر به ساماندهی نظام آموزشی جزماندیشانه شود و کاری کند که به خیل کثیری از متفکران انگ «مهمل باف» بزنند و آنها را ساکت کنند. ساماندهی نظام آموزشی بر مبنای اینکه چه کسی مطابق معیارهای ما، درست فکر میکند و چه کسی غلط، همان آفتی است که زابالا به درستی به آن اشاره کرده است و وضع فلسفه تحلیلی در آمریکا را نمونه آن میداند.
اصل این یادداشت را می توانید در اینجا بخوانید:
http://www.cupblog.org/?p=۱۳۹۰۶
منبع: ترجمان
نظر شما